خلوت گاه
لبخند
اتوبوس خالی از ادم ها بود
فکر میکردم به لبخند زدن
ل ب خ ن د
ب دارد
فکر کردم به بخشش
ب خ ش ی دن
ب دارد
فکر کردم به
ب ز رگ وا ری
به
م ث ب ت
به
ب ا ه م ب و د ن
به
ب و دن
به
ب ه ت ری ن
به
ب ا ح ا ل ت ری ن
به
اینکه اگر ما بخندیم دل کی شاد میشه؟!
چجوری باشیم از ما راضیه؟!
وقتی میخندی
دنیا میخنده
وقتی میخندی
حتی آدمی که از دیروزش گله داره
یاد امروزش میوفته
و لبخند مسریه
یه بیماری خوب
که حال همه رو خوب میکنه
پس بخاطر خدا بخند...
لبخند رو میتونیم ببخشیم به دیگران ...
به خودمون حتی
لبخند ارزشش خییلی از پول بیشتره
آدمایی که لبخند نمیزنن فقیر ترین آدمان
اگر تو لبخند زدی به یه نفر اون یه نفر به یکی دیگه لبخند میزنه
پس دنیا حالش خوب میشه...
بیا نگیم این لبخندی که میزنم حاصل از کدام غمه...
این لبخندی که میزنم
بخاطر خداس فقط
هرکی هر حرفی زدو رفت اصلن مهم نیست :)
همسر شهید بابایی هنگام سفر
شب ِ رفتن، توی خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آنجا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: ((مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم….)) این را قبلاً هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم ((عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی؟))هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت ((تو عشق دوم منی، من می خواهمت، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.))
گفت: ((ملیحه، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه اینها دل بکند.))
گفت: ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… یعنی چه؟))
گفت: ((می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟))
من راه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم ((بسه دیگه! مردم منتظرند.)) گفت: (( ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم.))
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گل داری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت: ((این را آنجا بپوش.)) به خانه که برگشتیم همه شوخی می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رقتیم یک گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون . می خواهم با مامانتان تنها باشم .اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم .
آقای کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت: ((سلامتی شهید بابایی صلوات.)) پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: ((این چه می گوید.))
گفت: ((این هم از کارهای خداست.)) پایم پیش نمی رفت. یک قدم جلو می گذاشتیم، ده قدم برگشتم. سوار اتوبوس که شدم، هیچ کدام از آدم هایی را که آن جا نشسته بودند، با آنکه همه آشنا بودند، نمی دیدم. فقط او را نگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام، و گریه می کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش. خیال اینکه آخرین باری باشد که می بینمش، بی تابم می کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
دلنوشت
بنام خدا
بحال خودم غبطه میخورم
اگر پاک بودم
یا من می آمدم
یا شما!
خودمان را گول میزنیم
اینهمه غمو غصه بیجا نیست
این همه دلتنگی
بیجا نیست
جا دارد
وقتی میدانی گناهکاری و باعث نیامدنش شده ایی
خودت را به درو دیوار بزنی
نه امام که رئوف هستند
این گناهان ماست که زیاد شده
آنقدر که کسی خریدارمان نیست...
حقیقت
واقعیت
نه پاهایِ رفته ی تو بود
نه دلِ شکسته ی من
واقعیت
خستگیِ دل بود
از تکرارِ دلتنگی هایِ مدام
از گفتنِ دوستت دارم هایِ بی پاسخ
از اینکه هرکه آمد و گفت
خوب است ؟
لبخند زدم و گفتم خوب.. سلام دارد
اما آنها چه خبر داشتند
از بی خبریِ من حتی ؟
گوش هایم هم خسته بود
از شنیدنِ بهانه هایِ تکراری
از دروغ هایِ تلخی که
برایِ خودم شکر چاشنیش می کردم
بلکه هضم شود کمی.
نه جانم !
واقعیت این نیست که تو رفته ای
واقعیت این است که من تو را
با تمامِ روزهایِ آمده و نیامده
کنارِ بی راهه ی آدمکهایِ تکراری
جا گذاشته ام
به امیدِ یافتنِ
خنده ای از جنسِ
حقیقت
عادل_دانتیسم
حوالی خوش باوری ها
ﺩﻟﻢ ﻣ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﻨﻢ ﺩﺭ ﺎﻓﻪ ﺷﻠﻮﻍ
ﺗﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﻨﺠﺮﻩ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﻨﺸﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ؛ ﺸﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ؛ ﻋﺸﻖ ﻫﺎ ﺭﺍ .
ﺩﻟﻢ ﻣ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺎﻓﻪ ﺑﺮﺍﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎﻭﺭﺩ
ﺳﺮﺩ ﺑﺸﻮﺩ _ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﻭﺭﺩ
ﺑﻌﺪ ﺑﻨﺸﻨﺪ ﻨﺎﺭﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﻮﺷﻢ ﺑﻮﺪ
ﺠﺎ ﻣ ﺬﺭﺩ ﻓﺮ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺑ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻩ ﻨﻢ
ﻭ ﺯﺮِ ﻟﺐ ﺑﻮﻢ ﺎﻓﻪ !
ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﻤﺮﺩ
ﺑﺎﻭﺭِ ﺑﻮﺩﻥِ ﺩﺳﺘ
ﻧﺎﻫ ﻋﺸﻘ
ﺗﻠﺨِ ﻗﻬﻮﻩ ﺸﺶِ
ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻪ ﻣ ﺁﻨﺪ ﺩﺭ ﺎﻓﻪ ﺍﺕ
ﻗﻬﻮﻩ ﻣ ﻧﻮﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ
ﻪ ﺗﻠﺦ ﺮﺩﻧﺪ ﺭﻭﺯﺎﺭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺣﺎﻝِ ﺭﻗﺼﻨﺪﻩ ﺍ
ﺣﻮﺍﻟِ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ
#عادل_دانتیسم
بزرگانه
بسم الله
الان داشتم یه مطلبی گوش میدادم ...
یه چیزی یادم افتاد:
ما هرسال مراسم داشتیم خونمون ...یه خانومی اومد خونمون همیشه آخر مجلس میومد ...به اصرار دوستان ازشون خواستن چند کلمه درمورد ظهور امام زمان عج صحبت کنن،حرفی که خییلی به دلم نشست این بود:
شما فکر میکنید امام زمان وقتی ظهور کردن جنگ و خون و خونریزی راه میندازن تا دنیا رو به عدالت برسونن؟!
امام زمان وقتی بیان همه خودشون عاشق امام زمان میشن ...
از رفتارشون یاد میگرن زندگی کردنو...
نیازی به خون و خونریزی نیست.
پ.ن:حالا اینکه هرکسی چه دیدی داره و چطوری فکر میکنه باخودشه.:)